جهان تاکنون مرد چون من ندید
چو رستم مرا دید رنگش پرید
زمین خورد و از دل کمی آه کرد
ز آینده اندیشه کوتاه کرد
به گفت حامد غلط کرده ام
تو استادی و من تو را برده ام
زدم سیلی اش با کمال غضب
به او گفتم ای رستم بی ادب
کنون وقت آن است آدم بشی
نشاید تو را در جهان سرکشی
تن تو شده پر ز چربی و قند
نباید تو را نام رستم نهند
در این لحظه شلوار او شد خراب
دو کفش بزرگش شدند پر ز آب
بلند شد ز چشمان من دور گشت
فرار کرد و پنهان شد توی دشت
پس از آن شدم خارج از کارزار
برفتم بر شاعر نامدار
بگفتم که این رزم شد پر ز درد
ز شهنامه این قصه را حذف کرد
حامد دادرس
انتشار از طنزبلاگ